TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

٭


خدا! خدا! خدا!
داري با من چي‌كار مي‌كني؟ اين ديگه چه جورش است؟ باز هم يه بازي جديد؟ من نمي‌دونم، نمي‌فهمم، نمي‌فهمم، نمي‌فهمم، نمي‌فهمم...! اينا اسمش چيه؟ امتحان است؟ آزمايش است؟ چيه؟ هان؟ چيه؟ من ديگه نيستم! من ديگه نمي‌تونم. من ديگه نمي‌كشم. اصلا ديگه نمي‌خوام.
هميشه به خودم مي‌گم، خدا هيچوقت براي كسي بد نمي‌خواد. هيچوقت بيشتر از ظرفيت آدم‌ها آزمايششون نمي‌كنه. اما پس اينا چيه؟
شايد تقصير خودمه. آره! حتما تقصير منه. گاهي اونقدر دور مي‌شم، اونقدر فراموش مي‌شم، اونقدر غرق مي‌شم تو چيزهاي پست و بي‌ارزش، آره. تقصير خودمه.
مريم




٭


يه جور بدي شدم اين فيلم رو ديدم. جالب بود‌ها! اما يه جوريم شد ديگه.
××××××
زندگي بعد از امتحانات هم عالمي داره! وقتي ميام خونه، بد جوري بي‌كارم. بعد همش فكر مي‌كنم كه بايد نگران يه چيزي باشم، مثلا درسي كه نخوندم، يا امتحاني كه دارم، يا تمريني كه تحويل ندادم، يا سميناري كه آماده‌اش نكرده‌ام يا ....! خلاصه كلي عذاب وجدان مي‌گيرم از بي‌كار بودنم تا يادم بياد كه هيچ كدوم اين كارها رو ندارم. اصلا انگار جنبه بي‌كاري روندارم. براي كارآموزي هم هنوز هيچ كاري نكردم. دكتر پيداش نيست كه بهش بگم براي كارآموزي دوست دارم برم مركز، نه شركت. تازه قرار بوده از اول تير برم اونجا كه فعلا دو در كردم!!!
اين New Blogger چرا اينقدر خنگه؟ چرا الكي خودش enter اضافه مي‌كنه؟!!
××××××
نمي‌فهمم! انگاري يهويي از آسمون افتاد وسط سايت، بعد هم غيب شد. اونقدر ناگهاني ظاهر شد و ناگهاني غيب شد كه من تا چند دقيقه زبونم بند اومده‌بود! تنم داغ داغ شده‌بود. همه جا رو گشتم، همه جا. تمام سوراخ سنبه‌هاي دانشكده رو وجب به وجب ديدم، اما نبود كه نبود! ديوونه شدم. گاهي فكر مي‌كنم نكنه خيالاتي شدم؟ نكنه از بس منتظرم، اشتباه مي‌بينم؟ آخه دفعه اول نيست كه اين‌جوري مي‌شه. تمام اين چند وقتي كه كارش دارم اين جوري شده. آخه مسخره نيست؟ اَه! ببخشيد، نه مي‌دونم، نه مي‌تونم بيشتر از اين توضيح بدم. فعلا سوال نكن هر وقت خود بيچاره‌ام فهميدم، بهت مي‌گم! ماجرا همون ماجراي هميشه منه! اينكه هر وقت چيزي رو نمي‌خوام، از زمين و آسمون مي‌ريزه جلوي پام و هر وقت كه دنبال چيزي مي‌گردم، يا منتظر چيزي هستم، نسلش از روي زمين برداشته مي‌شه. خودت كه مي‌دوني چي مي‌گم.
مريم




٭


عجب اصفهاني رفتيم ما! با اعمال شاقه!
من كه موندم از اين همه ابتكار و خلاقيت كه توي خانواده ما هست.
اين همه كوبيديم رفتيم اونجا براي 2 روز (كمتر) كه بريم پارك! همش پارك بوديم اونجا. انگار تهران خودمون كم پارك داره. منم فهميدم كه از پارك خوشم نمياد. چون نه آرامشي داره كه بخواي از آرامشش استفاده كني، نه مي‌شه با اعصاب راحت و بدون شنيدن هزار جور تيكه و متلك و حرف‌هاي با ربط و بي‌ربط از مردم بيكار توي پارك، قدم زد، نه حتي مي‌شه يه ذره تاب و سرسره بازي كرد. اونقدر دلم مي‌خواست سوار تاب مي‌شدم و مي‌رفتم وسط آسمون! خلاصه من هرچي فكر كردم ديدم پارك به هيچ دردي نمي‌خوره.
جمعه صبح، من ديدم ديگه نمي‌تونم حتي يك پارك ديگه رو تحمل كنم. اينه كه پا شدم رفتم كليسا! آدم اگر هزار بار هم اينا رو ديده‌باشه باز هم براش پر از شگفتي و هيجان است! من كه زنده شدم انگار. اين نقاشي‌ها و كاشي‌ها و دست‌نوشته‌ها انگار زنده است و به آدم زندگي مي‌ده. نمي‌دونم چرا؟! شايد آدم دوباره يادش مي‌افته كه چه پيشينه عظيمي داره، پيشينه‌اي كه قدمتش اونقدر زياده...! يه جور غرور، نمي‌دونم اسمش چيه. جايت خالي.
راستي ببخشيد كه زودتر بهت خبر ندادم، ديدي كه خودم هم خبر نداشتم. بالاخره مي‌تونستم پيغامي، پسغومي، بسته‌اي، نامه‌اي، چه مي‌دونم شايد هم خود اصلش را بيارم برات! بعدا يادم افتاد كه اِاِاِ! هم جاني اونجاست، هم روزبه، هم ...! آشناهامون زياد شدن اونجا. مي‌گم مي‌خواي دفعه ديگه تو رو هم با خودمون ببريم؟
تازه نمي‌دوني چه گندي زدم! نزديك بود اونجا تصادف كنم!! با اينكه به روي خودم نياوردم، اما هنوز هم يادش مي‌افتم، مي‌خوام بميرم! شانس آوردم، چون اگر مي‌زدم، مقصر هم بودم. اين پسرهاي دهن لق هم به بابا گزارش دادن. هرچند كه بابا مي‌گه خودش از دور داشته نظارت مي‌كرده و فهميده! حالا فكر كنم تا چند وقت خبري از رانندگي نباشه. يه نكته جالب هم اين بود كه ديگه مثل دفعه‌هاي قبل، ژيان زياد نبود، به جاش تا دلت بخواد موتور بود تو خيابون‌ها. محمد مي‌گفت اينا ژيان‌ها رو فروختن به جاش موتور خريدن!!
امروز يه مچ گيري اساسي هم از من شد. ماجرايش هم بماند!
در ضمن ممنون كه نوشته‌هاي منو برام گذاشتي، فكر نمي‌كردم بگذاريشون. هرچند خيلي كثيف گذاشتي، خودم بايد برم كلي تميزكاري بكنم! در هرحال ممنون.
و يك خواهش! يه نفر لطفا افسانه شيخ صعنان رو براي من تعريف كنه. يه اسم سرخپوستي خوب هم مي‌خوام، سراغ دارين؟!!!
مريم




Bar

٭

خوب بالاخره به تفاهم رسيديم با اين بلاگر جديد!!مجبورم نوشته هاتو بذارم؟خودم که خوندم،به بقيه چه؟؟
باشه ميذارم مياي جيغ ويغ ميکني!!(از اينجا به بعد مريم)


**********


بالاخره آخرين امتحان رو هم دادم. آخيش! نمي‌دوني نفس كشيدن چقدر راحت‌تر است!!
اما قبل از امتحان اصلا حال خوبي نداشتم. درست مثل وقتهايي بودم كه خواب مي‌بينم رفتم سر امتحان ادبيات بعد به جاش سؤال رياضي مي‌ذارن جلوم و من هر چي مي‌نويسم ومي‌نويسم و مي‌نويسم، نوشته‌هام از 4 خط بيشتر نمي‌شه. همه ورقهاشون رو مي‌دن و مي‌رن و من هنوز مي‌نويسم و مي‌نويسم و هنوز توي ورقه من بيشتر از 4 خط نوشته نيست. خيلي احساس وحشتناكي است و من قبل از امتحان دقيقا اينجوري بودم.
جالبيش اينه كه دقيقا همين‌طوري هم شد. مي‌دوني امسال به قول بچه‌ها دانشگاه كويته!! يعني خرتوخر! (اما من خودم هم ربط اينا رو نمي‌دونم!) سر امتحان هر كي هر جا مي‌خواد مي‌شينه و فكر كنم به جز من همه دقت زيادي در انتخاب جا و مخصوصا بغل‌دستي مي‌كنن! اين‌دفعه هم دو نفر جلوي من بودن، از همونا كه خيلي سال بالايي هستن. پدر من را درآوردن خدايي! يهو برمي‌گشت بلند منو صدا مي‌كرد و يه سوال مي‌پرسيد، حالا استاد كجاست؟ دو قدم اون‌طرفتر و زل زده تو چشماي من! اگر هم به روي خودم نمي‌آوردم، اونقدر صدا مي‌كرد و كاغذ و ... پرت مي‌كرد طرفم كه همه سالن مي‌فهميدن! هيچي رو خودشون حل نكردن، همه جوابها رو يا من بهشون دادم، يا از جلوييهاشون گرفتن. تازه به زور مي‌خواست به من لطف كنه و جواب به منم بده، منم هي بهش مي‌گفتم نمي‌خوام. آخر حرصش دراومد گفت: خانم شما انگار خيلي مطمئنيد كه همه چيز را مي‌خواهيد مستقل حل كنين!!! رو كه نبود....!!! خلاصه بگم كه من يك كلمه هم نمي‌فهميدم چي مي‌نويسم از بس داشتم جواب اينو مي‌دادم. آخر امتحان كه برگشتم عقب سؤال‌ها رو چك كنم، ديدم بعضي جوابها رو وسط كلمه‌اي كه داشتم مي‌نوشتم، نصفه ول كردم انگار كه اجلم رسيده باشه! دقت كن! وسط كلمه، نه جمله!
من قشنگ مي‌تونستم كامل بشم، اما انگار دو تا سؤال 10 نمره‌اي رو يه ضريبي رو از رو گيجي غلط گذاشتم. استاد هم وقتي رفتم ورقه بدم خيلي بد نگاهم كرد. اميدوارم يه ضربدر گنده نزده باشه رو ورقه‌ام!!!
اما خب در كل خوشحالم كه امتحانام تموم شد. حالا تا شنبه به خودم مرخصي مي‌دم و بعد مي‌رم سر پروژه‌ها و مقاله‌ها و ....!


**********


بيتوته‌يِ كوتاهي‌ست جهان
                      در فاصله‌يِ گناه و دوزخ
خورشيد
            هم‌چون دشنامي برمي‌آيد
                       و روز
شرم‌ساري‌يِ جبران ناپذيري است.

آه
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
چيزي بگوي


درخت،
جهلِ معصيت‌بارِ نياكان است
و نسيم
       وسوسه‌ئي‌ست نا‌به‌كار.
مهتابِِ پائيزي
كفري‌ست كه جهان را مي‌آلايد.

چيزي بگوي
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
                      چيزي بگوي


هر دريچه‌ي ِ نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتي مي‌گشايد.
عشق
رطوبت ِچندش‌انگيزِ پلشتي است
و آسمان
          سَرپناهي
تا به خاك بنشيني و
                      بر سرنوشتِ خويش
                               گريه ساز كني.

آه
پيش از آن كه در اشك غرقه شوم چيزي بگوي،
هر چه باشد


چشمه‌ها
از تابوت مي‌جوشند
و سوگ‌وارانِ ژوليده آب‌رويِ جهان‌اند.

عصمت به آينه مفروش
كه فاجران نيازمند تران‌اند.

خامش منشين
                      خدا را
پيش از آن‌كه در اشك غرقه شوم
از عشق
         چيزي بگوي!


احمد شاملو


**********


خانواده ما تازگي‌ها خيلي جالب شدن يه جورايي!
امروز كه اومدم خونه، خواهرم مي‌گه: مريم! يادت باشه فلان كار رو امروز انجام بدي كه فردا مي‌خواي بري. منم گفتم باشه! اما بعد هرچي فكر كردم، يادم نيومد كه بخوام جايي برم. بهش مي‌گم مگه كجا مي‌خوام برم؟! يه جوري كه انگار شاخ دارم، منو نگاه كرد و گفت اصفهان!! اينبار اگر دوباره منو نگاه مي‌كرد، جداً دو تا شاخ مي‌ديد رو سرم!
نمي‌دونم من كم حواس شدم، يا خانواده لطفشون به من زياد شده و هي غافلگيرم مي‌كنن!! خلاصه اينكه ظاهرا جدي جدي من فردا قرار است برم اصفهان. البته شنبه صبح تهران خواهم بود.
خوش بگذره.
فعلا خداحافظ!
(اينا همش مال مريمه،من زحمت کشيدم اينجا کپي کردم)




Bar

٭

با توام ديگر زدردي بيــــــــم نيست
هست اگر، جز دردخوشبختيم نيست
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


امروز صبح كه از خونه مي‌رفتم بيرون، هيچي نخوردم. گفتم اونجا يه چيزي مي‌خرم مي‌خورم. اما تو دانشكده هم نشستم به شبكه خوندن، ديگه وقت نكردم برم چيزي بگيرم. گفتم زود مي‌رم خونه، ناهار مي‌خورم. تا ساعت 1 اونجا بودم. تقريبا 2 بود كه رسيدم، ديدم مامانم غذا را گذاشته و رفته بيرون. من با اينكه داشتم از گشنگي مي‌مردم، فداكاري كردم گفتم صبر كنم بيان با هم بخوريم. اما خوابم برد. مامان‌اينا هم ساعت 4 اومدن تازه!! حالا كه اينو مي‌نويسم، ساعت 6 است و من از بس حالم بد است، هنوز هيچي نخوردم!! و احساس مي‌كنم كه ديگه تا آخر عمرم نتونم چيزي بخورم!!!
ميان‌ترم ميكرو خيلي بد شدم. تازه اينو خيلي بهتر از پايان‌ترم دادم. خدا به داد برسه! با اينكه امتحان open book بود و بچه‌ها هم عين ... تقلب كردن و عملا گروهي امتحان دادن، ميانگين 12 بوده!! حالا كه من تقلب نكردم، حقم هم نيست كه اين بلا سرم بياد. اين خيلي بي‌انصافي است.
مريم




٭

تا زمان يه فعاليت رو يه روز همش يه روز کم ميکنم،همه مسيرها ميشه بحراني!! بعد بايد واسه کم کردن يه روز فقط يه روز ديگه بايد n تا CPM رسم کنم!! خل شدم،رفت!!
*دفتر من کي آورده ميشه؟؟(ميتوني اينم مثل قبلي به خودت نگيري،ميبيني که فعل مجهول استفاده کردم!!)
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭

وقتي خدا بهت لطف کرد ، فهميدي يکي از بنده هاش درد يا غمي داره، در اولين فرصتي که پيدا مي کني برو به کمکش،حتي اگه هيچ کاري نميتوني بکني هم برو به حرفهاش گوش بده،اينکار رو زود بکن !!نه وقتي که اون آدم اون درد و غمش رو قورت داد!! هميشه يه نقطه اوج هست واسه غم،به نظر من توفيق کمک به ديگران 90% مال وقتيه که تو اون نقطه اوج قرار گرفتن وتو دستشونو ميگيري و آروم مياري پايين.......چه جوري بگم؟؟بايد حس کرده باشي.....حتما کردي!!! لذت اون کمک اونقــــدر واست زياده که دنبال هيچ پاداشي نيستي......و شايد تا يه مدت طولاني انرژيتو تأمين کنه !!
اينو خيلي وقته ميخواستم بنويسم ،به يه هفته اخير ربطي نداره!!!
"زهرا"



0 نظر

٭


آخیش!! مدتها بود میخواستم اینجا از اینا داشته باشیم! ذوق کردی؟
مريم




Bar

٭


هي مي‌خوام ننويسم، اما نمي‌شه! آخه اينجوري روزمره نوشتن را خيلي دوست ندارم.
امروز همش ول گشتم! اصلا حوصله درس خوندن نداشتم.
فردا ولي بايد برم دانشگاه. ميكرو مي‌خواد نمره بده. تو رو خدا دعا كن پاس شده باشم!!! هرچي بيشتر فكر مي‌كنم به امتخاني كه دادم، بيشتر نااميد مي‌شم! مي‌بيني به چه فلاكتي افتادم؟! هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم به جايي برسم كه يه نمره اين‌همه نگرانم كنه. البته يه چيزي هم هست‌ها! خوبيش اينه كه همه بچه‌ها بد دادن!!!
راستي! امروز مامانم و خاله‌ام داشتن مي‌رفتن بيرون منم باهاشون رفتم. رفتن پيش يه خانومه كه مدل لباس عروس براي عروس خاله‌ام ببينن. داشتيم از اين بورداها ورق مي‌زديم، يه خانومه اونجا پرسيد مدل براي لباس عروس مي‌خواهيد يا نامزدي؟ خاله‌ام با خونسردي گفت هردو. من همين‌جوري كه نگاه مي‌كردم، داشتم فكر مي‌كردم كه اِاِ! نامزدي كيه؟ خانومه منو نشون داد گفت عروس ايشونه؟ من نيشم باز شده‌بود كه خاله‌ام دوباره با خونسردي خيلي بيشتر گفت نه‌خير! ايشون نامزدي‌شون هست!!!!!!! الان كه فكرش را مي‌كنم، خودم از قيافه اون موقع خودم خنده‌ام مي‌گيره! خنده رو لبم خشك شد! اونقدر ماتم برده‌بود كه نتونستم هيچ عكس‌العملي نشون بدم! تازه خاله عزيز دست بردار هم نبودند، توي اون يك ساعتي كه ما اونجا بوديم، اونقدر تاكيد كردن رو اين مساله كه من با تمام تلاشي كه كردم نتونستم مودب بمونم!! خلاصه فعلا مثل اينكه بنده اين وسط نخود تشريف دارم و منتظرم بقيه برام تصميم بگيرن! هنوز عصبانيم! اصلا نمي‌فهمم منظور خاله عزيز را! مي‌گم اگر تو خبري داري به منم بگو! ثواب داره‌ها!!! ؛)
مريم




Bar

٭


مجبورم طبق روال اين چند وقته، قبل از هر چيز بگم كه سرم همچنان درد مي‌كنه!!! به نظرت ركورد نشكوندم؟ عمراً توتمام دنيا كسي پيدا بشه كه اين همه وقت به طور متوالي و بي‌وقفه سردرد داشته‌بوده‌باشه! حتي توي خواب هم راحت نبوده‌باشه!
راستي من هنوز هم به خاطر امروز معذرت مي‌خوام.
امتحان امروز را هم دادم! ديگه هم مهم نيست كه چه‌جوري دادم! خسته شدم از بس اين چند هفته حرص و جوش اين دو تا دونه واحد را خوردم كه نه به كار دنيا مياد نه آخرت! حالا فقط يه امتحان دارم، اما قد يه نخود هم انگيزه يا حوصله خوندنش را ندارم. تازه از هفته ديگه بايد مثل تراكتور كار كنم براي پروژه‌هام. وقتشون خيلي كمه آخه. بعد هم اگر بشه، كارآموزي و ترم تابستون و ...! خلاصه تابستان پركاري در پيش خواهم داشت!
كلي چيز مي‌خواستم تعريف كنم. اما فعلا نمي‌كشم.
راستي!بهار هم داره مي‌ره! تابستونتون مبارك!!
مريم




٭

chera in template hichi ro save nemikone:((koli ahang gozashtama

0 نظر

Bar

٭


هنوز هم سردرد و سرگيجه دارم، هنوز هم نمي‌تونم درس بخونم. خدا به خير كنه اين دو تا امتحان را.
ديشب هم همش خوابهاي چرند و پرند ديدم. خيلي وحشتناك و شرم‌آور بود. راستي تو هم بودي توي يه تيكه‌اش. مامانت اينا مسافرت بودن، تو هم ماشين را برداشته‌بودي اومده‌بودي بيرون دنبال من، مي‌خواستيم بريم دارينوش كتاب بخريم. انگار تولد كسي بود. راستي به هدي زنگ زدم، اما هركاري كردم نشد ازش بپرسم. فقط مي‌فهميدم كه حالش اصلا خوب نيست و اتفاقا فكر كنم منتظر بود و دلش هم مي‌خواست كه بپرسم، اما نمي‌شد.
آهان! يادم اومد. خوابم يه تيكه خيلي خوبم داشت. رفتم مكه. مثل پارسال ناگهاني و در عرض يك روز جور شد. آ!! خيلي خوب بود. كاش مي‌رفتم.
مريم




٭

ببين مريم فردا که داري مياي اينجا يه دونه از اين شير کيسه ايها بخر،استرليزه نباشه ها،همون پاستوريزه خوبه!!ميوه هم نداريم ولي توام عرضشو نداري ، بستني داريم!!ژله هم برات درست ميکنم،اگه ميخواي نياي زود خبر بده زحمت نکشم،ولي غلط کردي که نياي ،مياي دفترمو ميدي!!
يه چيز جالب يادم اومد....يه بار با بابا رفته بوديم ميوه بخريم،من همون دم در مغازه وايسادم،بعد يه پسره اوم تو که طالبي بخره،16 17 ساله!!اومد به مغازه داره گفت شيرينه؟اونم گفت به به قندو شکرو عسل خالص و از اين تعريفهاي الکي...!!!من داشتم فکر ميکردم دو روزه طالبي اومده ،تا يه ماه اول همش مزه آب ميده!!پسره هم دهنش آب افتاده بود از اين همه شيريني......خلاصه در همين حين مرده 2 تا طالبي سوا کرد گذاشت تو کيسه که پسره اصلا نگاهم نکرد!!من ديدم اما!!اون اوليش يه سوراخ سياه داشت که مرده تو دستش چرخوند که سوراخ بيفته کف دستش اون شاخ شمشاد نبينه!!!اونم نديد!رفت که وزن کنه!!!آخه الان ديگه کي ميده ميوه رو براش جدا کنن؟؟با اين فروشنده هاي....
خلاصه همينکه پسره رفت تو صف ترازو فروشنده هم رفت سر يه گيج ديگرو کلاه بذاره ،رفتم جلو به پسره گفتم اون طالبي زيريه سوراخه!!!پسره نگاه کرد ،نميدوني چه جوري سرشو بلند کرد گفت مرسي!!احساس کردم اين بشر چقـــــــدر مظلومه!!!منم يه لبخند خواهش تحويلش دادم ،خيلي آروم برگشتم سر جام!!مغازه داره تا ديد من با اون حرف زدمو پسره فهميده مثل فنر پريد اينور مغازه!!! هي ميگفت نه نه سوراخ نيست که !!پوستشه که سوراخه!!!انگار طالبي واسه خراب بودن بايد کامل سياه باشه!!!!بعد پريد جلو من که خانوم نگاه کن،اين پوستشه من خودمم ديدم که سوراخه!!من فقط وايسادم نگاش کردم،همچين با اعتماد به نفس،خودت شکلمو تصور کن !!مرده داشت خودشو ميکشت از اين قيافه اي که گرفته بودم!!
بعد حالا از من ميپرسيد ميخواين عوضش کنم؟؟؟؟فکر کرده بود من خواهرشم،قربون اون استعدادم برم که هر چي مرده بهش ميگفت عوض کنم؟؟؟سرشو تکون ميداد!!!!آخر با همون سر گفت عوض کنين!!
از همون اول غير اون مرسي که اونم با زحمت بود هيچي حرف نزد!!!آخه اينا فردا چه جوري ميخوان يه زندگي رو بچرخونن؟؟؟بيچاره مامانشون که دلشون خوشه پسرشونو ميفرستن خريد!!!!ولي اين لباس پوشيدنش خوب بود،اون پسر هاي 16 17 ساله اي که شلواراشون داره از پاشون ميفته،موهاشونم عين جوجه تيغي(حالم به هم ميخوره!)باور کن اونا از اين بدترن!!ا ين خوبشون بودکه مامانش اعتماد کرده بود فرستاده بودش خريد!!!
فردا شير يادت نره ها!!
"زهرا"

0 نظر

٭

ديشب خواب ديدم يکي از دندونهاي آسيام افتاد!!لق بود،موقع غذا خوردن يهو ديدم نيست!!هيچ کس اندازه خودم وحشت نکرد،همه ميخنديدن،ولي من همش ميگفتم بهش احتياج دارم،آسيا بود!!!چه جوري غذا بخورم؟؟؟
از نزديک که نگاش کردم پر شده بود ،فقط يه گوشش خراب بود،يه کوچولو.......حالا چي ميشه؟؟از صبح تا حالا همه دندونام رو تست کردم ،هيچکدوم لق نيست!!....احساس بدي دارم......
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭

بالاخره درست شد:)فکر کنم فقط واسه خوشگلي اينجاست که مينويسم،چون اين دو روزه اصلا حس نوشتن نداشتم...
"زهرا"


0 نظر

Bar

٭


به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
كه كس مباد چو من در پي خيال محال
مريم




٭


دو قدم! فقط دو قدم فاصله!
واي خدا! سَرم! امروز فكر كردم بايد تومور داشته‌باشم. بيشتر از يك هفته است كه دائماً سردرد دارم. اونم نه سر درد عادي. از اون سردردها كه وقتي راه مي‌ري يا حتي حرف مي‌زني، انگار يكي با پتك مي‌كوبه تو سرت. فكرش را بكن با همين وضع هم بخواهي امتحان بدي. تازه دوشنبه تو همكف دانشكده نشسته‌بودم كه يه دفعه چشمام تار شد. نمي‌تونستم درست ببينم. اولش فكر كردم شايد مثلا اشك جمع شده تو چشمهام، كلي چشمهام رو ماليدم، كلي پلك زدم، اما فايده نداشت. تا چند دقيقه نمي‌تونستم درست ببينم.. به خاطر همينه كه مي‌گم تومور دارم! تازه اينجا اونقدر هوا كثيفه، صبحها كه از تو يادگار رد مي‌شيم و از بالاي پل شهر رو مي‌بينيم، نمي‌دوني چه افتضاحيه. حتي از ديدنش نفس آدم بند مياد. يك لايه كلفت سياه رنگ بالاي اون منطقه هست كه هرروز هم كلفت‌تر و پررنگ‌تر مي‌شه. اصلا بايد برم شكايت كنم. بايد از اين دانشگاه ادعاي خسارت كنم. پير شدم از دست اينا!!!
چقدر بد است كه تشنه ديدن باشي، اما مجبور باشي نگاهت را بدزدي و خودت را بزني به كوچه علي چپ! چقدر بد است. حتي نفس كشيدن سخت مي‌شود اينجوري. از همه بدتر حس وحشتناك تحت نظر بودن است. يه سنگيني غيرقابل تحمل، همش باهات است. انگار وزنه ازت آويزون كردن!
ترك ما سوي كس نمي‌نگرد آه از اين كبريا و جاه و جلال
واااااي سرم! سرم! فكر كنم آخرش بميرم!!
راستي امروز بارون به هر كدوممون يه دونه از اون يا صاحب‌الزمان ها داد كه تو جمكران مي‌دن به مردم. (البته من كه نديده بودم، اما خودش گفت) خيلي غير منتظره بود و شيرين.
كاش برمي‌گشت. عجب دوزخي است، اينكه آدم حتي پيش خودش هم بلاتكليف باشه. حتي خودش هم ندونه مي‌خواد چي كار كنه.
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناكسم گر به شكايت سوي بيگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شكر كنم وز پي شكرانه روم

خـرم آن دم كه چـو حـافـظ بـه تـولاي وزيــر
سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه روم
مريم




٭

I can see for hours looking at one letter of a word,on a shadow on the floor!!
I can see without taking my eyes off a wood fire untill it burn away to nothing!!
I can sit for a whole night dreaming about the sweet smell of a flower.....!!
And an starange feeling of a deep gloom has covered me like a blanket...and I couldn't think of one happy thought to chase away my gloom, And I know also that underneath the gloom is fear,and fear does strange things to my poor mind & heart!!
Mabey,A surprise....,who cares!!

"Zahra"

0 نظر

Bar

٭


من واقعاً به خودم افتخار مي‌كنم! شاهكار پشت شاهكار! دست همه رو از پشت بستم. به قول حامد، ديگه هيچوقت نمي‌گم اين امتحان بدترين امتحان عمرم بود، چون حتما امتحان بعدي بدتر خواهد بود!! با هر امتحاني كه مي‌دم يكي از واحدهاي ترم بعد معلوم مي‌شه. باور كن! وااااااي!! خدا نكنه! من اگر مجبور باشم دوباره ميكرو بگيرم، انصراف مي‌دم اصلا!!! بابا آخه به كي بگم اگر من مي‌خواستم اين درس مزخرف را ياد بگيرم، همين ترم اين اتفاق مي‌افتاد. البته قيافه همه ديدني بود بعد امتحان. اما از يك طرف هم بچه‌هاي ما وقتي خيلي ناله مي‌كنند كه آه و واويلا خيلي بد داديم و مي‌افتيم، در واقع منظورشون اينه كه به جاي 19 مي‌شن 14!! در اين زمينه، من معروفم به اينكه هيچوقت درباره نمره‌ام غلو نمي‌كنم و هميشه نمره‌ام همون حدودي مي‌شه كه مي‌گم. با خطاي 0.25 نمره! اما بقيه با خطاي 6-7 نمره!!!!
ديگه اينكه اصولا اگر اين درس را بيفتيم، از ترم ديگه به دليل گندي كه تو چارت دانشكده زدن، اين درس ديگه مشترك نيست و اختصاصي براي سخت مي‌شه، اما ماها همچنان بايد بگيريم. از طرفي پيش‌نيازهاش به كل عوض مي‌شن، در نتيجه ما بايد همه اون پيش‌نيازها رو هم بگيريم تا بتونيم اين را بگيريم. از همه مصيبت‌تر استادي است كه از ترم ديگه اينو ارائه مي‌ده. همونيه كه باهاش معماري داشتيم و هم پوستمون را كند هم جونمون رو گرفت. براي همينه كه مي‌گم انصراف مي‌دم اگر بيفته!
آخه استاد شعورش قد نخود هم نبايد برسه؟!! برداشته سوال داده، كه فقط خوندن و فهميدن توضيحات و شرايط اوليه‌اش 1 ساعت وقت مي‌خواد، بعد 5 تا سوال داده كه باز هم هر كدومش اگر خيلي بارت باشه در بهترين حالت 1 ساعت وقت مي‌خواد. يعني وقت امتحان بايد 4 يا 5 ساعت مي‌بود. اونوقت 2 ساعت وقت امتحان بود. تندي هم با تهديد گرفت. كاش اقلا 2 جلسه مثل آدم اومده‌بود سر كلاس. همش هم دودر بوده!
تازه حل تمريناش گفتن كه ورقه‌هاي ميان‌ترم را صحيح كردن، نمره‌ها همش حول و حوش 10 بوده. اين هم از اون استادهاست كه نمودار و ميانگين و اين حرفها حاليش نيست!
خلاصه مگر اينكه خدا خودش يه لطفي بكنه يا بهتر بگم، معجزه‌اي!!!!!
خب ديگه ناله بسه!‌از خودم خجالت مي‌كشم!!!
راستي تو اگر مي‌خواي بري يه جا كه همش امتحان بدي، خب بيا دانشگاه ما! از همون جلسه اول استاد و حل تمرين و ... هي كوييز مي‌گيرن، بعد هم 3 سري ميان‌ترم دارين كه معمولا سري سوم مي‌افته وسط پايان‌ترمها! و خب اصلا مساله‌اي نيست، همزمان هم ميان‌ترم مي‌دين، هم پايان‌ترم. هر جور حساب كني، طبق اصل لانه كبوتري، همه روزهاي ترم داري امتحان مي‌دي. اونقدر خوبه كه نگو!!! پاشو بيا! مطمئن باش وقت خوردن و خوابيدن و حتي مردن هم نخواهي داشت، چه برسه به فكر و خيال!
خب ديگه من برم فكر نون باشم كه خربزه آبه!!! منظورم اينه كه برم به امتحان فردا برسم و فكر كنم كه اينو چه جوري شاهكار بزنم كه خيلي جديد باشه و ابتكار باشه توش!!
فعلا!!
مريم




٭

باز هم رؤيا
آنهم اين سان تيره و در هم
بايد از داروي تلخ خواب
عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
ميفشارم چشمهاي خسته را بر هم
***
ديشب يه خواب شيرين ديدم،وگرنه الان حالم بدتر از اين حرفها بود!!
دلم ميخواست تا يه ماه ديگه امتحان داشته باشم،که سرم گرم باشه!!کاش 100 بار امتحان پايان ترم ميگرفتن،هيجا رو سراغ نداري که راه به راه از آدم امتحان بگيرن؟؟نه از آدم از درسهاي دانشگاه!!نميدوني چقدر درس خوندن برام آسون وراحته چقدرم کيف داره! بهم نگو خر خون،ميدوني که نيستم،تو که ميدوني براي فرار درس ميخونم.....اگه کارم داشتي زنگ بزن،اين چند روزه که مامان اينا نيستن ميخوام خودمو زندوني کنم ...اگه درسي هم داري که نميتوني بخوني بده من ميخونم برات!!
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


حالا نوبت منه كه پز بدم!!
اون امتحان DB بود كه هفته پيش بود، كه سر ميان ترم استاد آبروم را برده‌بود، يادته؟ امروز نمره‌اش رو زدن رو برد. نمي‌دوني چه بار بزرگي از رو دوشم برداشته‌شد. توي قسمت تستي، بالاترين نمره شدم، توي تشريحي هم نمره 4-5 ام شدم. البته اگر بخواد نمره نهايي رو خطي حساب كنه، با توجه به گندي كه توي ميان‌ترم زدم، فعلا فقط پاس مي‌شم! حيف! هنوز هم نمي‌دونم چه حكمتي داشت كه اون موقع اون بلا سر من بيچاره بياد. در هر حال الان خوشحالم!
راستي خرخون، امروز امتحانت رو خوب دادي؟ من فردا امتحان ميكرو دارم. خداااااااااااااااا!!!!!!! هيچي بلد نيستم.
مريم




٭

امروز يه امتحان محشر داديم،يه امتحاني که 3 تا 4 ساعت وقت ميخواست رو سر 2 ساعت از ما گرفتن!!چون استاد نيم ساعت رفت بيرون،آموزشيها ريختن ورقها رو جمع کردن!!ديدي به بعضي خانمها که کار ميدن، جدي ميشن، ديگه هيچي حاليشون نميشه؟؟حالا گيرم کار دربوني باشه!!متأسفانه 90% خانمها اينجورين،مثل اهالي آموزش ما،فقط بلدن ژس بگيرن،دوزار شعور ندارن.....خيلي عصبيم چون واقعا بلد بودم!!!
***
بچه آقاي الياسي رو خودم شنبه رو برد دم اون در شيشه ايه خوندم،اومدم ازت بپرسم همونه؟؟يادم رفت،حتما تازه زده بودن!!ديـــــگه!!اونجايي که نوشتي راستي...،بقيش چيه؟؟ديگه همراه دفترم اون کتابهايي که گفتي داري هم بيار...ديگه همين فعلا!!آهان يه سؤال از جمعه تو زندگي من تاثيرگذاشته،اين آقاي سعيد عسگر بيرون چي کار ميکنه؟؟؟
"زهرا"

0 نظر

٭

آخه شما که آخرش اينهمه تهمت و بدوبيراه پشت سرتونه حداقل يه کاري بکنين که دلتون نسوزه،حالا که يه کاري کردين اينقدر خودتونو محکوم نکنين!!بعد عمري tv يه چيز درست حسابي پخش کرده،نصف مسؤلين ما خودشونو خيس کردن!!!ايتاليا حساسه؟؟؟به جهنم!!اگه حساسن اينجوري آدم نکشن،مگه ناحق بود فيلمش؟؟؟!!
اِ اِاِ !!چقدر خاک بر سر شديم ما!!عقده شده واسمون يه بار اين آصفي رو ببينيم که بگه:خوبکاري کرديم!!
حالمونو بهم زدن از بس محکوم کردن،تکذيب کردن،معذرت خواستن....
هر چي ميخوايم هيچي نگيم،بابا هم که راه ميره ميگه: " به خاطر اينکه نشون بدي سياسي هستي و يه چيز حاليته به کسي توهين نکن و فحش نده!!مگر اينکه اگه ازت پرسيدن چرا؟؟ بتوني حداقل 500 صفحه واسشون دليل منطقي بياري!!"500 صفحه زياده،صرف نميکنه فحش بدم!!
آخه فکرشو بکن،چند ميليون نفر ايراني مسلمون به خاطر مسلموني اين پسراحساس غرور کردن!!
فکرشو بکن،اونجاييش که دوستش نتونست حرف بزنه و گريش گرفت ،تو چشم چند ميليون نفر اشک جمع شد!!
فکرشو بکن ادواردو چقدر مظلوم بود و هست!!!که تويه کشورهمکيشش که به خيالش تنها پناهش بوده و ميخواسته اينجا پناهنده شه،به خاطر پخش شدن فيلم شهادتش،هنوز دارن تو سرو کله هم ميزنن!! ولم نميکنن،بابا تموم شد ديگه!!
(اينا مال شنبه بود،اکانت نداشتم)

"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


تبريك مي‌گم خرخون!!!!‏
حالا كدوم امتحان؟ همون تصادفيه؟!‏
مريم




٭


دفترغريبي بود! دوستش داشتم. مي‌خوام قبل از اينكه پسش بدم، دوباره بخونمش. لحظه‌ها اونقدر واقعي ثبت شده‌بود كه زمان را برمي‌گردوند عقب برام. به تاريخ همون روز. شب اول نصف دفتر را خوندم. مي‌دوني چه جوري؟ نصف شب بود كه مي‌خوندمش. مي‌خوندم و گريه مي‌كردم. يعني دست خودم نبود. اشكهام مي‌اومد. يادمه يكبار ديگه هم چند صفحه‌شو داده‌بودي بخونم، گريه كرده‌بودم موقع خوندن. شايد به خاطر همون آه داغ و بزرگي كه توي همه صفخه‌هاش هست. شايد به خاطر اينكه همه نوشته‌هات بوي نوشته‌هاي يك سال قبل منو داشت و لحظه لحظه‌هاي خودم را توش مي‌ديدم. شايد به خاطر اينكه مي‌ديدم اونقدر حضورم براي تو كمرنگ و خالي از فايده بوده كه همه و همه اين حرفها تو گوش يه دفتر گفته‌شده. مي‌دوني؟ يه جور حس بد. حس قارچ بودن. شايد به خاطر اينكه فكر كردم هنوز هم تو بايد همين حال و هوا را داشته‌باشي و هنوز هم يه دفتر هست كه حرفهات رو مي‌شنوه. پس هنوز هم من قارچم!! تو رو خدا پشيمون نشي كه چرا داديش به من. اعتراف مي‌كنم كه خيلي خوشحال شدم وقتي اونو دادي دستم. هرچند مال گذشته بود و نه حال. اما باز هم خوب بود. اينكه دوباره تو بعضي چيزات شريكم. راستي ...! هيچي! فقط اميدوارم قَدرِت را بدونه!! يادته محبتي كه حرفش بود. هموني كه مي‌خواستي تكليفشو معلوم كني. حالا اونقدر جلا پيدا كرده كه مي‌شه دنيا رو توش ديد!
بيا قايم باشک بازی کنيم:
اگر در قلب من پنهان شوی، يافتنت دشوار نخواهدبود،
اما اگر در لاک خويش پنهان شوی،آنگاه جستجوی تو برای هر کس بی نتيجه است.
مريم




٭


يادته چند ماه پيش نوشتم كه آقاي الياسي، يكي از كارمندهاي دانشكده و خانومش توي آتش سوزي، فوت كردن؟ حالا در كمال ناباوري شنيديم كه دختر كوچيكش كه 1 سال و نيمش بود به دليل نامعلومي مرده! ظاهرا الان بچه توي پزشكي قانوني هست براي تشخيص علت مرگ. بچه‌ها حالشون خيلي بد شد. آخه يه سريشون مي‌رفتن ديدن بچه‌هاش. ندا كلي برام تعريف كرده‌بود كه چقدر با اين بچه بازي كرده‌بودن.
واقعا آدم از كار خدا و صلاح و حكمتش سر در نمياره. من از همه بيشتر دلم مي‌سوزه براي اون يكي دخترش. فكر كنم 8 يا 9 سالش باشه. فكرش را بكن در عرض چند ماه، اول باباش، بعد مامانش و حالا هم خواهرش. دل كوچيك اون بچه چه جوري ممكنه طاقت بياره؟ اصلا مگه دلش چقدر جاي غصه داره؟
مي‌دوني اون بچه خيلي خيلي زود بزرگ شده، خيلي زودتر از تو و من. ما بايد حتي قدر مشكلاتمون را هم بدونيم.آآآآآآآآآآآآآه!!
( دوباره رفتم بالاي منبر؟! ببخشيد!)
مريم




٭


يه نفر هست توي دانشكده ما، خيلي سال بالاييه!! منظورم اينه كه حداقل 1 سال پيش بايد فارغ‌التحصيل مي‌شد. اسمش هم نمي‌دونم چيه! ما بهش مي‌گيم آقا كلاهيه!!!! آخه اين آقا در تمام طول زمستون يه كلاه پشمي سرش بود كه هيچوقت برش نمي‌داشت، سر كلاس، تو سايت يا هرجا كه فكرش را بكني اين كلاه سرش بود، حتي اوايل بهار كه يهويي هوا گرم شد و ما نفسمون بالا نمي‌اومد، اين با اون كلاه پشمي راه مي‌رفت. خلاصه بالاخره هوا خيلي گرم شد و اين آقا از رو رفت! يه روز اومد دانشكده ديديم كلاه نداره، اما چي بگم كه همه هم عقيده بودن كه اگر كلاه داشت خيلي بهتر بود! موهاش از اون جنسيه كه ما بهش مي‌گيم پشم بز! راستش يه ذره هم بدتر. شبيه اسكاچ مي‌مونه! بعد انگار در تمام طول پاييز و زمستون، علاوه بر اينكه سلموني نرفته‌بود، اقلا يه شونه هم نزده‌بود به موهاش. خودت ديگه تصور كن چي از آب در مياد. روز اول كه بدون كلاه اومد موهاش هم به اصطلاح پريشون كرده‌بود و خلاصه هم قيافه خودش ديدني بود هم قيافه كسايي كه باهاش روبرو مي‌شدن! از فرداش كلي تلاش كرده‌بود با يه چيزي كه ما آخرش هم نفهميديم چيه، موهاش را مثلا مي‌بست. بدتر از همه اينا اعتماد به نفسش نسبت به قيافه‌اشه! همچين سينه را مي‌ده جلو و راه مي‌ره كه انگار پشت سرش فوج فوج دختراي دور و بر دارن فدا مي‌شن!! ماه شب 14 كه مي‌گن، بايد بياد پيشش لنگ بندازه.
حالا تا اينجاش خوبه. چند روز بعد، رفت يه عينك آفتابي خريد، تازه اول ماجرا بود. تصورش را بكن، سر كلاس نشستي مي‌بيني دور و بريهات نيششون باز است، بر مي‌گردي مي‌بيني يه نفر با يه عينك آفتابي نشسته ته كلاس و پا انداخته رو پا كه يعني ...! بعد مي‌ري دانشكده مي‌بيني مياد تو ساختمون داره مي‌چرخه باز هم با عينك آفتابي، بعد يه سر مي‌ري تو سايت، مي‌بيني پشت كامپيوتر هم كوتاه نيومده كه اون را از چشمش برداره. و اين وسط باز هم ديدني‌تر از خودش قيافه بچه‌هاست با يه شاخ رو سرشون يا يه خنده كج گوشه لبشون يا ...! و بازتر هم همون اعتماد به نفس كاذب و سينه جلو داده و غبغب باد كرده! آخ كه بدم مياد، بدم مياد، بدم مياد!
خداييش هيچوقت اينقدر زياد بد پشت سر كسي حرف نزده‌بودم. الان هم كه اينا رو اينجا گفتم مال اين بود كه خيالم راحت بود كسي كه اونو بشناسه اينجا رو نمي‌خونه. ديگه داشتم خفه مي‌شدم نمي‌شد هيچي نگم!!
چند جور آدم هستن كه خيلي ازشون بدم مياد!
- آدمهايي كه با قيافه مضحك راه مي‌رن و مي‌خوان اين جوري جلب توجه كنن.
- آدمهاي بد چشم و هيز!!
- جوونهاي سيگاري! فقط يك بار يه نفر بود كه وقتي شنيدم سيگار مي‌كشه خيلي غصه خوردم، اما ازش بدم نيومد! خودش مي‌دونه و مي‌دونم كه اينا رو مي‌خونه. قرار بود ديگه نكشه، نمي‌دونم كه اين كار رو كرده يا نه؟!!
- ...!
ديگه بقيه ليست بمونه براي بعدا! خوب نيست آدم همه چيزشو يهو رو كنه.
مريم




٭

سلام
ببيـــــن!!اون امتحانه که گفتم صبح رفتم ديدم رو برد زدن ساعت 12 امتحانه!!شدم 9 از 10!!!!!!!!!! بالاترين نمره !!!!!من که خوب داده بودم ولي فکر نميکردم استادم اينو بفهمه!!!الان حالم خوب نيست،حالا چه جوري تو دانشگاه سرمو بالا کنم؟؟؟

0 نظر

Bar

٭


الهام ازم شعر خواسته، منم ديدم چه كاري است كه برم تو ياس سفيد شعر بنويسم، همين جا مي‌نويسم. تو هم مثل قديمها بخون و لذت ببر.
همه در خواب بود
همه در خواب است
اما چه آشناست
حتي
كوچه اي كه با تو از آن نگذشتم
دستي كه بر دستت ننهادم
نگاهي كه بر ديده ات ندوختم
و كلامي كه بر قلبت به نجوا نخواندم
*
همه چيز هست
و همه چيز نيست
من كجايم؟
و تو؟
تو خيال نيستي
و يا يك واژه‏‏، يك كتاب
و من؟
*
مي شنوي؟
اين صداي من است
من اما بيش از يك زمزمه ام
بيش از يك فرياد
*
مي بيني؟
اين نقش نگاه من است
من اما بيش از قابهاي غبار ساليان گرفته ام
*
مي بيني كه مي سرايمت؟
شعرم را مي خواني؟
به بلندترين صدا...
به سبزترين حضور...
و نه فارغ از هر چيز...
از هيچ چيز...
از تو...
از من...
مني كه مي شناسمت...
از فراسوي مرزها...
و مؤمنم...
بر سخاوت مهربانترين دلها...
كه در تو جاري مي كند...
روح بزرگ هستي را...
.............
........
...
مريم




٭

سلام
ز :الان ما دو تا نشستيم پاي کامپيوتر "من"!!آخه ميدوني که، سايت خلوته،سرعتم تـــــــوپ!!!!!!ملت کلافه شدن رفتن ما هم تصميم گرفتيم بيايم خونه ما ، سنگين تره!!بقيش رو مريم مينويسه!!
م : شده مثل دفتر خاطرات قدیمیه! کلی جنگ و دعوا می کرد با من سر اول نوشتن، بعد که اصل مطلب را می گفت می داد به من می گفت حالا بنویس!!!!!! ممنون از لطفت، حالا خودت زحمت بقیه اش را بکش!
ز : تقريبا الافيم،به نظرت بهتر نيست بريم تو اتاق حرف بزنيم؟؟
م : به نظرت ما الان داریم وبلاگ می نویسیم یا چت می کنیم؟
ز : هر دو!!ما خيلي با هوشيم و زرنگ،همه کار رو با هم ميکنيم!!آهان يادت باشه اينا تاريخش 24 خرداده!!به نظرت بيچاره اوني که مياد اينجا رو ميخونه ،نه؟
م : آره! اما اگر کسی بیاد بخونه!!! البته به جز این چند هزارتایی که الان روزانه میان اینجاها!!!
ز : خوب ديگه کاري نداري؟؟
م : چرا! بریم کنجکاویمون رو هم اون بالا بریزیم، بعد بریم دیگه!
ز :خوب ،خداحافظ!!
م :خداحافظ!
"زهرا و مريم"




٭


چي كار كنم؟ هر كاري مي‌كنم نمي‌تونم بهش فكر نكنم. همش جلوي چشمم است. وقت خواب و بيداري، هر كاري مي‌خوام بكنم، تو پس زمينه همه فكرهام هست. نمي‌تونم بهش فكر نكنم. نمي‌تونم بيرونش كنم. نمي‌تونم، نمي‌تونم، نمي‌تونم. هميشه سرشار از آرامش است. پر از وقار و آرامش. راه رفتنش، فكر كردنش، حرف زدنش، حتي خنديدنش! آرامشي كه همه را اسير مي‌كنه. همه را به زانو در مي‌آره. آرامش. آرامش. آخه الان چه وقتش بود؟ الان كه بايد انتخاب كنم بين چيزي كه هست و نيست! چيزي كه واقعيه و خياله! چيزي كه مي‌خوام و نمي‌خوام! چيزي كه بايد فراموش كنم اما نمي‌تونم و چيزي كه بايد به خاطر بسپرم اما ...! پس دلم اين وسط چي مي‌شه؟ چرا هميشه دلم و عقلم با هم در جنگ و كشمكش هستن؟!! چرا هميشه يكيشون منو مي‌كشه به طرفي كه اون يكي دقيقاً 180 درجه مخالف اون جهت مي‌كشه؟ و هميشه منم كه اين وسط بايد داغون بشم.
كاش مي‌شد زمان را مهار كرد. اونوقت من يكبار به راه عقل مي‌رفتم و يكبار به راه دل. هركدوم بهتر بود اونو انتخاب مي‌كردم! يا حداقل كاش يكي از اين دوتا را نداشتم! يا عقل نداشتم يا دل! اونوقت راحت بودم از اين كشمكش‌هاي هميشگي. كسي هم خرده‌اي به من نمي‌گرفت. چون همه مي‌گفتن دل نداره يا عقل نداره!!!
به نظرت دارم فرار مي‌كنم؟ شايد. شايد خيلي دوست دارم فرار كنم. دوست دارم شانه خالي كنم از بار هرچه مسئوليت در دنياي بزرگيست. دوست دارم فارغ و سبك باشم مثل بچگي‌هام. چي كار كنم كه تو دنياي بزرگي انگار هيچي سر جاش نيست. هميشه همه چيز يا خيلي ديرتر از اوني كه بايد از راه مي‌رسه و مي‌شه نوشداروي بعد از مرگ سهراب يا اونقدر زود مياد كه دستپاچه مي‌شي و نمي‌دوني بايد چي‌كار كني مثل مهمون ناخونده.
مي‌خوام بدونم ته دلش چيه. هرچند كه ممكنه چيز خوبي نباشه. ممكنه دونستنش منو به جنون بكشه. اما دونستن بهتر از ندونستن است. آره مي‌دونم، مي‌دونم كه حقيقت گاه خيلي ترسناك مي‌شه اما حقيقت بهتر از هزار دروغ و فريب آرامش دهنده است.
دلم تنگ است براي ديدن و پر از آرزوي شنيدن. يعني مي‌شه؟ من خيلي وقت ندارم. وقتم كم است. خيلي. خيلي كم. شايد كمتر از يك غروب ديگر. و بعد از اون ماجرا مي‌شه همون نوشدارو ...! نمي‌خواهم سهرابي ديگر باشم.

مريم




٭



��� ���� ������� �� ����� �������

1. ��� ��ʐ� ���� �� ...... ����: ���� ���� ��� �� ��� ����!

2. ��� ����� �� �� ����� ����� � ����� ������ ��. ����: ��� ����� �� ���� ������ ������!

3. ���� ��� ��ʐ�� ����� ���� ���. ����: ��ʐ�� ��� �� ��� � ��� ���� �� ���� ���� ���!

4. ����� ����� ��� ����: ���� �� 10 ���� ��� ���� ������ ���� ��� !

5. �� �������� ��� ����� ����� ����� �� �� �� ����� ����. ����: ���� ����� �� ������ ���� � �� �� ��� ���� ���� ���!

6. ���� ����� ���� ������ ���� ���� ��� �� ������ ���� ��� ���. ����: ������ ��� ���� ���� ��� �� �����!

7. �� ��Ԑ��� �� ����..... ����: 90 ���� ������ ��� �� ���!

8. ��� ����� �� ����� ���� ����� ����. ����: ������ ��� �� ���� ��� ���� �� ��� ����� ��� ����� ���!

9. ���� ���� ����� ��� �� ����� ����� ���� ��� ��� �� ���. ����: �ѐ��� ������ ���� ���� �� ������ ��� ǁ������� ��!

10. ���� ������ ����� �� ���� ������ ��. ����: ���� ���� �� ��� ����� �� �� ����� �� ��� ���� ��� ���!

11. �� ���� �� ���� ����� �� ����� ���� ���. ����: �� ����� �� ���� ���� ����� �� �� �� �� �� ����� ����� ���� �� ���!

12. ����� ���� ���� ��� ��� ��� ����� ��� ���� ��� ���. ����: �� �� �� ���� �� �� ������ ���� ����� �� ����� ���� �� ��� �� ���� ��� ������� ���� ����!

13. ��� ��� ������ ���� ������ �� ��� ��� �����. ����: ���� ����� ����� ��� �� ����!

14. �� ��� ����� ��� �� ��� ����� �� ����. ����: ������� ���ϡ ���� �� ������ ���� ���� �����!

15. ���� �� ����� ��� ������� ��� �� ������. ����: ��� �� �� �� ������ ���� ���� �� ����� ������ �� ���� �� �� ����� ������ ��� �����!

16. ���� ����� ����� � ���� ��� �����...... ����: ���� ����� �� �� ��� �����!

17. �� ����� ��� ������ ��� ������ ��� � ����� ��� ���. ����: ������ ���� ����� �� ���� ������� �� ��� ���� ��� �� ������ �� �� ����ϡ� ����� ���!

18. ���� ����� �� ����� ���� ����� �� ���. ����: ���� ����� �� �� ���� ������� ������� ���!

19. ���� ��� �� .... ����: �� ��� �� ��� �� .....!

20. ��� ���� ��� �� ������ �� ���� ���. ����:�� ��� �� ���� ��� ����� ��� ���!

21. �� ��� ���� ��� ��������� ��� ������ ���. ����: �������� ��� ���� ����� ������!


���� ����� ����� ������� ���� ������

����� ����� �� ����� ���� ���� ������ ��� �� ���� ������ ����� �� ��� ����� �������ѡ ����� �� ������ ����.
�� ����� �� ����� ����� ���� �� ���� �� ��� ���� ��2 ���� ��� �������� � 3 ���� ���� �� ����� ����� ���� ����� ����.
�� ��� ����� ��� ���� ���� � ����� ������� ����� ���.
�� ���� �� ����� ����� ���� ��� �� �� �� ������ ����� �����

������� �� ���� �펐���� ��ʐ����� ��� ������ ��� �� ���ϡ ���� ��� ����� � ������ �� ������:

Maintenance Free: ����� ��ʐ�� ���� �ϡ ���� �� �� ��� ���������!

Energy Saving: �펐� �� �� �� ���� ���� ��� �� �� �� ����!

Rugged or Robust: �� ��� ���� �� ��� ���� �� �� ���� ���!

Light Weight: ��� ��� �� �� Rugged!

All New:��� ���� �� �� �� ��� ����� �� ��� ���� ��� ���!



������� ����� ��� �� ���Ͽ

������� ��������� ��������� �� �� "�����" ���� ����� �� ����.
������� ��� ��������� �� �� "����" ���� ����� �� ����.
������� ���� ��������� �� �� ������ "��ю� ���� ����" ����� �� ����.
������� ������ ��������� �� �� "��ю�" ���� � "������" ����� ����� �� ����.
������� ����� ��������� �� �� "������" ����� ����� �� ����.
������� ��� ����� ��������� �� �� "�����" ����� ����� �� ����.
������� ��� ����� ��������� �� �� "��Ґ���" ����� ����� �� ����.
������� ��� ���� ��������� �� "��� ����" ����� �� ����

�����

ǐ� ���� ��� �� ����� ����� ��� ���� �� �� �� Ȑ����.....

� ����� ����� ���� ����� �������� �� �� �� �� �����

� ����� ������ ���� ����� � ����� ��� �� �� �� �� �����

� ����� ���� ���� �������� ������ �� �� �� �� �����

� ����� ����� ���� ��� � ��� �� �� �� �� �����

� ����� ��� ����� ���� ���� ���� �� �� �� �� �����

� ����� ��� ����� ���� �� � ���� ��� ����� ���� �� �� �� �� �����

� � ����� ���� ����..........�

��ی�

0 نظر

٭


این معادله که گفتی به نظر من خیلی بدیهی بود!! همونقدر که 2+2 . راستی چرا اینقدر نظرخواهی را دست کاری می کنی؟ همون اول اولی خوب بود.
مریم




٭


در ميان اشتياقي كه در آرزو باشد
با وصال و شوقي كه بي آرزو باشد
چه بسيار فرق است

جبران خليل جبران


اين چيزي است كه مدتهاست مي‌خوام بگم اما نمي‌دونستم با چه جملاتي خرفم را بزنم كه درست و دقيق منظور من را برسونه. تا الان كه اين شعر بالا را خوندم. همون چيزي بود كه دنبالش بودم. چيزي كه خيلي وقت است فكرم را مشغول كرده. بيشتر از اين نمي‌تونم توضيح بدم كه اگر مي‌تونستم، پيش از اينها حرفم را گفته‌بودم.
مريم




٭


ديروز يك برنامه توپي داشتم كه نگو!!
صبح ساعت 6:30 بيدار شدم و ساعت 7 با نرگس رفتم دانشگاه. ساعت 7:30 اونجا بوديم و ساعت 9:30 هم برگشتيم. اينم بگم كه هيچ كدوممون امتحان نداشتيم، همين‌جوري رفته‌بوديم!!! به قولي راه قرضي داشتيم! ساعت 10 يا 10:15 بود كه رسيدم خونه، دوباره صبحانه خوردم، بعد هم رفتم خوابيدم! آخه شب قبلش ساعت 3 خوابيده‌بودم. خلاصه تا ساعت 2:30 خواب بودم، بعد بيدار شدم ناهار خوردم و ساعت 4 دوباره خوابيدم! ساعت 8 بيدار شدم. بابام اومد. ساعت 9:30 شام خورديم. دوباره خوابيدم!!!!!!
حال كردي استفاده مفيد از وقت را در ايام امتحانات؟! ياد بگير.
فقط يه چيزي كه هست و باعث شرمندگي خودم هم شده اينه كه... اينه كه....روم نمي‌شه بگم، اما خب من هنوز...هنوز... من هنـــــــوز خـــــــوابـــــــــــــــــم مـــــــــــيــــــــاد!!!!!
مريم




٭


چقدر سخت است! همه چيز يه دفعه عوض مي‌شه. دنيات، زندگيت، آدمهاي دور و برت، و تو هم بايد با اونا تغيير كني، بايد از خيلي چيزها دست بكشي، خيلي چيزها رو فراموش كني و به جاش به همه چيزهاي جديد عادت كني. سخت است، خيلي سخت.
من مي‌ترسم از محدود شدن، از درجا زدن، از تظاهر كردن به چيزي كه نيستم، از اينكه مجبور باشم بزرگ بشم! مجبور بشم وارد دنياي آدم بزرگ‌ها بشم. دوست دارم گاهي، حداقل گاهي، بي‌دغدغه بودن و شادي و سادگي بي‌غل و غش دنياي بچه‌ها را براي حتي چند لحظه دوباره تجربه كنم. مي‌ترسم حتي اين لحظه‌هاي كوتاه و ناياب، از دنياي من گرفته بشه. مي‌ترسم دور و برم پر بشه از آدمهايي كه تا حالا پاي درخت سيب نرفتن براي اهلي كردن، آدمهايي كه وقتي باد توي گندمزار مي‌پيچه، وقتي رنگ طلايي گندم را مي‌بينن، با تمام قوه تخيل قوي كه دارن، فقط ياد نون مي‌افتن نه مسافري كه موهاش به رنگ طلا بود و خنده‌هاش هزاران ناقوس را به صدا در مي‌آورد.
نمي‌دونم! شايد دارم خودم را گول مي‌زنم. شايد اين چيزها تو زندگي آدم خيلي هم مهم نباشه. نمي‌دونم.
تازگي‌ها همش احساس خطر مي‌كنم. جرات و جسارت قديم را ديگه ندارم. دچار سكون شدم اما ناراحت نيستم. منظورم از سكون اون درجا زدن كه گفتم ازش مي‌ترسم، نيست. منظورم از سكون اينه كه الان يه جوري شده كه احساس مي‌كنم همه چيزهاي اطرافم، چه چيزهايي كه تو زندگي من تاثير دارن، چه اونايي كه ندارن، مدتهاست كه سر جاشون ثابت شدن. يه جوري كه با چشم بسته هم مي‌تونم وسطشون راه برم و زمين نخورم. حالا من به اين سكون عادت كردم و دوست ندارم كه چيزي عوض بشه. مي‌ترسم! از هر تغييري مي‌ترسم! مي‌ترسم كه آرامش دنيام به هم بخوره.
مي‌دونم كه اين اصلا خوب نيست. اما...! خب نمي‌دونم چرا ا ين جوري شدم. نمي‌دونم بايد چي‌ كار كنم كه از اين حالت بيام بيرون. دوباره از خطر كردن لذت ببرم و دوباره سرشار از حركت و پويايي بشم. نمي‌دونم.

مريم




٭


نمي‌دونم چرا اين‌جوري شدم! از اول اين ترم هي دارم به همه امتحانام گند مي‌زنم! خيلي راحت!
مريم




Bar

٭

مي دوني معادله "چپمن- کولموگروف "چي ميگه؟ ميگه :براي آنکه فرايند X پس ازm+n مرحله با شروع ازحالت i بهj برسد، بايد پس ازm مرحله به يک حالت بينابين kبرسدوپس از آن درn مرحله باقي مانده از حالت k به j حرکت کند!!
محشره ،نه؟؟،واي چرا تو نميفهمي آخه!!!من الان از قشنگي اين معادله ميميرم،حيف که نميتونم فرمولي هم بنويسم!!
الان مامانم مياد،خدافظ
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭

امشب با مامان رفتيم مسجد،گفتم شايد مثل 7و8 سال پيش دوستامو ببينم خوشحال بشم.....آخه من تو اين مسجد خيلي رفيق داشتم،همون مسجد کنار پاساژ!!
پيرزنها که همونا بودن ،فقط پيشرفته شده بودن به جاي اينکه تو تشهدو سجده پاهاشونو دراز کنن ،رو صندلي ميشستن سرشونم رو صندلي ميذاشتن،مسجد پر بود از انواع صندلي ها!!هيچکدوم از همسن وسالهاي من نبودن که بشناسم،شايد بتونم دوست جديد پيدا کنم(اگه مامان ديگه بذاره برم!!)
آهان يه خانومه اومد که آشنا بود کلي با مامان حال احوال کرد،احوال 7 جدمونو پرسيد،به نظرم اطلاعاتي بود!!من که نشناختم،وسط دو تا نماز از مامان پرسيدم کيه؟؟؟که مامان با شرمندگي تمام گفت منم نميشناسم(البته يه حدسهايي ميزد)!!!با کلي التماس مامان رو راضي کردم بعد اينهمه حرف زدن ،آخرش نپرسه: شما؟؟ زشته آخه !!خلاصه مامان سرش گرم بود........
من تو فکر بودم وضعيت مسجد رو تحليل کنم،تو قسمت خانومها تعداد از 100 بيشتر بود ،شمردم!ولي ميانگين سني 50-45 بود!!بين دو نماز دعا خونديم واسه مريضها،اهالي اين دنيا واون دنيا،واسه کلي چيز،"امن يجيب" خونديم!!دعاهاي دست جمعي خيلي لذت بخشه!!به هم دست داديم گفتيم :قبول باشه!!همه با هم سلام واحوالپرسي ميکردن....دل آدم شاد ميشه!!خيلي چيزها هست که آدم مي بينه و حرص ميخوره ولي من سعي ميکردم خوبيها رو ببينم،چون واسه اين جورجاها تا بخواي منتقد هست!!!
به نظر م مسجد جاي خيلي خوبيه واسه بزرگترين کارها،به شرط اينکه آدمهاي با شعور برن توش،نميشه به بهانه دو تا چيز اعصاب خرد کن بسپاريم به آدمهاي بيشعور!!! اونقـــــــــــــــــدر بدم مياد يه نفر بگه :من تا حالا مسجد نرفتم،يه روزم روزه نگرفتم؛ما تا حالا راهپيمايي نرفتيم....به خوبي وبدي اينها کار ندارم،مطمئننا هيچکدومشون بد نيستن!!ولي از اينکه با افتخار ميگن بدم مي آد،مثلا اگر به عمرشون سينما نرفته باشن عمرا بگن ،ولي 100 بار ميگن ما راهپيمايي نميريم و.....
بعد وقتي ازشون ميپرسي چرا؟؟ انگار که تازه به فکر دليل مي افتن!!!کاش ميگفتن اعتقاد نداريم به خاطر فلان وفلان...ميگن آخه دوره ،وقت نمي شه،اصلا نميدونن،تا حالا فکر نکردن که مسجد کجاست؟؟چرا بهش ميگن خونه خدا؟؟آخه يه بار بريم ببينيم ........
خداييش به خاطر حرفهاي بقيه، فکراطرافيان،خانواده وهزار دليل بيخود چشمامونورو خيلي ازچيزهايي مفيدي که بايد بدونيم وببينيم يا حداقل يه بار امتحان کنيم ، ميبنديم !!!

****
.p.s ميبينم که هوشت نرسيده بگي من چه هنري خرج کردم،تا فردا وقت داري!!
"زهرا"








0 نظر

Bar

٭


فردا امتحان الكترونيكي دارم، اما اصلا حسش نيست كه بخونم! ديروز بالاخره امتحان DB دادم، خداييش هم از 3-4 روز قبلش عين ... خونده‌بودم. خودم يادم نيست تو اين 2-3 سال براي هيچ امتحاني اينجوري خونده‏باشم. تازه با همه اينا هنوز هم نمي‏دونم كه پاس بشه!!!
راستي تازگي‏ها خيلي با نوشته‏هات حال مي‏كنم. يعني كلي مي‏خندم! سر اين آخري هم قيافه خودت را موقع خوندن اون درست خيلي توپ توصيف كرده‏بودي، قشنگ مي‏شد تصور كرد.
اونقدر هوس وقت تلف كردن دارم كه نگو. اصلا خرخوني و اين چيزها تو خونم نيست. براي همين شبهاي امتحان كه مي‌زنم اين كانال، خرخوني خونم مي‌ره بالا، همش حالم بد است!
امروز يه چيزي توجه‌ام رو جلب كرد و اونقدر بهش دقت كردم كه آخر روز ديگه حالم از همه بچه‌هاي دانشگاه به هم مي‌خورد!!! اونم عينك بود! يعني نمي‌دونم چي شد يهويي به فكرم رسيد كه فلاني چقدر عينكش كلفت است، بعد دقت كردم به اينكه ببينم عينك بقيه چه جوري است. يه ذره آدمها رو نگاه كردم ديدم اي دل غافل!!! من هر روز تو دانشگاه اين همه آدم عينكي مي‌ديدم و خودم نمي‌فهميدم. باور كن خيلي برام عجيب بود!! آخه از 5 نفر كم كم 3 تاش عينكي بود. بعد هم احساس كردم حالم داره بد مي‌شه و ديگه طاقت ديدن حتي يه عينك را هم ندارم! تازه الان كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم كه نصف اونايي هم كه عينكي نيستن، در واقع لنز دارن! خلاصه اينكه اميدوارم من هيچوقت عينكي نشم!!
اين هفته ما حسابي سحرخيز شديم. من ساعت 5.30 بيدار مي‌شم. ساعت 6 زنگ مي‌زنم به نرگس كه اگر خواب بود بيدارش كنم. بعد مي‌پرم حاضر مي‌شم. نرگس هم سر ساعت 6.30 دم خونه ماست. از اونجايي هم كه اون ساعت خلوت است، 3 سوت دم در دانشگاهيم! البته هر سوت 10 دقيقه! يعني سر ساعت 7. وقتي مي‌رسيم اونجا هنوز در بسته است!!!!! نگهبان‌ها تا ما رو مي‌بينن نيششون باز مي‌شه. نرگس هم پارك كردن ماشين را طول مي‌ده چند دقيقه تا در باز بشه. كلي چيز جالب كشف كرديم. مثلا هر روز اون ساعت كه ما مي‌رسيم اونجا، هوا پر از بوي چوب سوخته است و چلچله‌ها و پرستوها كه تو هوا شيرجه مي‌رن و جيغ مي‌زنن! هر روز سر ساعت 7.15 يه باغبون جوان كه كرولال هم هست راه بغل دلگشا را آب مي‌پاشه و سر ساعت 7.30 يه باغبون پير دم در مسجد را!!! راستي هر روز وقتي من و نرگس از سرپاييني پشت دانشكده مي‌آييم پايين، ندا از سربالايي روبرويي مي‌آيد بالا و با هم مي‌رسيم در دانشكده!!! خلاصه جاي شما خالي. كلي كيف مي‌كنيم با اين نوع جديد زندگي!!
خب ديگه! من حسابي شرمنده خودم شدم از بس درس خوندم. دلم نمي‌خواد اين درس را در ترم‌هاي آينده داشته باشم! دعا كن حداقل به اندازه پاس شدن خوب بدم!!!
پ.ن. الان ديگه جدي خجالت‌زده شدم! چند وقته همش عين بچه تنبل‌هاي خنگ و بيچاره حرف مي‌زنم اينجا! اصلا حالا كه اين‌طور شد:

چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك

!!!!!
مريم




٭

يه کار با حال کردم،اگه گفتي؟؟يه کم دقت کن!!واسه روحيه تو کردم ;)
zahra

0 نظر

Bar

٭

ديدي چي شد؟صبح اومدم کامپيوتر رو روشن کردم ديدم به رويخودش نمياره،گفتم جان سومين cpuهم سوخت،هيچي تا الان نشستم مثل آدم درس خوندم،حالا اين پسره اومد درستش کرد!!باز من مثل يه .. اومدم پاش!!
حالا اينا رو ول کن،ما يه درس داريم به اسم "فرايندهاي تصادفي"،يه 4 واحدي هم هست،استادش رو ديدي،غير از چرت وپرتهايي که سر کلاس مي گه تصادفا يه چيزايي هم راجع به درس ميگه که باز تصادفا ميفهمي،بعد رو تخته يه چيزايي مينويسه به اسم جزوه!!که کاملا بي ربطه با گفته هاش،فقط گاهي يه عبارت مشترک توشون پيدا ميشه،يه کتاب معرفي کرده که تصادفا حتي سر فصلهاي اون مباحث گفته شده وشنيده شده رو نداره!!حالا اينا به کنار سؤالهاي امتحان فکر ميکني از کجا مي آد؟؟از يه منبع چهارمي به اسم "دل استاد" ،که هر چي دلش ميخواد ميده!!ولي خوب از همه تصادفي تر نمره هاست که مستقيما از آسمون مي افته...يه سري نمره که مستقل از همه چي هست،حتي خاصيت مارکوف هم نداره!!
حالا باز همه اينا به کنار..من ديروز نشستم که فرآيند بخونم،نميدونم ميفهمي يا نه،راضيه و سميه حتما منو درک ميکنن،خودمو کشتم!!!اونقدر به خودم تلقين کردم که دارم ميفهمم تا به 18 صفحه رسيد،باور کن هر خط که ميخوندم به يه تناقض جديد ميرسيدم،ديگه وقتي بلند شدم احساس مي کردم تصادفي قدم ميزنم(random walkingاسم يکي از مباحثشه)مثل تصادفي ها شده بودم،نه، مثل قمار باز پاکباخته...دست چپ وراستم همديگرو نقض ميکردن...
عوضش شب که نشستم توابع بخونم اونقدر برام شيرين بود که نگو مثل آب خوردن يه فصل خوندم،يه کم حالم بهتر شده ولي نه کاملا،راستي اينا مال قبل از خوندن ميلته!!
"زهرا"

0 نظر

Bar

Bar

٭

سلام
چه عجب!!حالا اينهمه نوشتي سحر مياد به من ميگه تو که هيچي نمينويسي،دوستت زياد مينويسه!!!
تازه رسيدم،خيلي چيز جالب دارم تعريف کنما ولي اونقدرتو راه با بابا استعدادخرج کرديم که دارم ازخستگي ميميرم!!هيچي هم درس نخوندم فقط صبح تو حرم يه کم خوندم ،اين روزا حرم مثل کتابخونه است،کلي دانشجو وبچه مدرسه ای ميان ميشينن درس ميخونن!!جز محوطه دور ضريح بقيه همه نشستن دارن درس ميخونن،منم جو گرفتم...کتابخونه هاش رو که ديگه نگو..هيچوقت جا نيست!!!از اين محيط هاي اينجوري خوشم مياد،واقعا جو ميگيرتت درسخون ميشي!!
تازه تو حرم در اوج بحث انتگرالهاي مختلط ديدم 5،6 نفر دارن در مورد دست زدن بحث ميکنن که تو مراسم ها اشکال داره يا نه!!همشون ميگفتن که کف زدن اشکال نداره ولي دست زدن چرا،کف زدنم يعني کف دو تا دست رو بزني به هم،بعد يکيشون منو ديد به بقيه اشاره کردو همشون ساکت شدن!!نميدونم قيافم چه جوري بود وقتي نگاهشون ميکردم،آخه من تا حالا اين چيزا رو نشنيده بودم،مات مونده بودم !!!
بعد تو راه به بابا گفتم،کلي تو خيابون انواع دست زدن رو تمرين کرديم،به اين نتيجه رسيديم که کف زدني که اونا ميگفتن، عين دست زدن ديوونه هاست!!پس حتما بايدانگشتها ي دست رو بزنيم به کف اون يکي دست!!خلاصه تو خيابونم ديديم ملت دارن چپ چپ نگاه ميکنن ول کرديم،حالا تو ميدوني کف زدن با دست زدن چه فرقي داره؟؟دست زدن يادم رفت...
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


سلام!‏
بالاخره كامپيوتر ما درست شد! اما خب چه فايده! يعني منظورم اينه كه در هر حال من تا آخر امتحانام خيلي وقت نمي‏كنم بنويسم.‏
واااااااي! اونقدر حرف رو هم تلنبار كردم كه بنويسم نمي‏دونم از كدوم شروع كنم.‏
آهان! اول از همه دست آقا مهدي درد نكنه. حسابي زحمت كشيدين و ما رو شرمنده كردين. كارتون حرف نداره. ممنون.‏
حالا مي‏خوام ناله كنم. آخه نمي‏دوني كه! اين كامپيوتر ما علاوه بر اينكه cpu و motherboard سوزونده بود، hardاش هم پريده‏بود. نمي‏دوني چقدر سوختم. فكر نكنم تو بتوني بفهمي چي مي‏گم! آخه شما يه روز در ميون همه چي رو فرمت مي‏كنين! اما من تمام زندگي اين 3 سالم خلاصه مي‏شد توي اون هارد! تمام پروژه‏هايي كه شب تا صبح و صبح تا شب روش كار كرده‏بودم. تمام خاطراتم كه تايپ كرده‏بودم و به طرز احمقانه‏‏اي حتي يك پرينت هم ازشون نگرفتم. اگر اونا رو تو دفتر نوشته‏بودم، اندازه 5 تا دفتر گنده بيشتر مي‏شد. ديگه بگم، چند هزار تا عكس، 100 تا آلبوم از كلي خواننده، از همه مهمتر، تمام تمام چت‏هاي اين چند سال!!!!! از اون اولين اولين چت كه با هم كرديم بگير تا ....! نمي‏دوني تو اونا چقدر اسناد و مدارك مهم بود!! تمام مستندات و تحقيقات و ... كه كلي عمرم را گذاشته‏بودم براي تايپ كردنشون. تمام نوشته‏هاي طره و ياس سفيد هم بود تازه!!!! آخ كه اگر بخوام بگم حالا حالاها جا داره. پس ديگه بي‏خيال.‏
جات خالي! نمي‏دوني اين چند وقته تو دانشكده ما چه خبر بوده! بچه‏ها كلي فعال شدن. هر روز كه مي‏ريم خبر دو نفر رو بهمون مي‏دن!! البته خبر عروسي‏ها!! يكي هم از يكي شوكه كننده‏تر! نرگس سيمجور و احسان چيني‏فروشان، راحله و سعيد، از همه مهمتر و هيجان انگيزتر عاطفه و ميثم بودن. زوج پر سر و صداي اين هفته!‏
خلاصه بچه‏ها حسابي افتادن توي كار فرهنگي، بيرون هم نميان!!! ماجراي نرگس و احسان هم خيلي باحال بود. آخه احسان اصلا ايران نيست. تقريبا يك سالي هست كه رفته كانادا. چند سالي هم از ما بزرگتر است. از اون بچه‏هايي كه سرشون تو كار خودشون است و آسته مي‏رن آسته ميان! كار درست هم بود، روبوكاپ و اين حرفها! نرگس هم از بچه‏هاي 78اي است. اونم خيلي آروم است و ...! نمي‏دونم 1 ماه پيش بود يا بيشتر كه ديدم اِاِاِ! احسان اومده ايران. خلاصه يه چند هفته‏اي گذشت ، يه روز ما پلاس بوديم همكف دانشكده، ديديم احسان داره شيريني تعارف مي‏كنه، همه خوردن اما هيچكس نپرسيد ازش كه اين شيريني مال چي بوده! بعد از اين ور و اون ور شنيديم كه اِ! اين شيريني عروسي بوده. اما هيچكس نمي‏دونست عروس كيه. آزاده هم پاشده بود مي‏پريد اين طرف و اون طرف هم خبر و پخش مي‏كرد هم تحقيقات مي‏كرد كه عروس كيه! تو همين گير و دار مي‏ره پيش نرگس (عروس!!) و دوستهاش، مي‏گه بچه‏ها شنيدين احسان چينيف عروسي كرده؟ فقط نفهميديم عروس كي هست! نرگس هم با خونسردي مي‏گه من!! حتما خودت به اندازه‏اي قوه تخيلت قوي هست كه بتوني قيافه آزاده رو در اون لحظه تصور كني. ‏
الان رفتم شام بخورم، زدم يه بشقاب خيلي قديمي مورد علاقه مامانم رو شكستم! البته خودم خيلي بيشتر دوستش داشتم! وجدان درد گرفتم.‏
راستي اين چند وقته خيلي التماس دعا داريم خدمتتون! جون من دعا كن اين پايان ترم‏ها رو مثل آدم بشينم بخونم و خوب بدم. ميان‏ترم‏ها رو كه شاهكار زدم. يكي از يكي قشنگ‏تر و درخشان‏تر! آخرين نمره‏اي هم كه گرفتم، همين دوشنبه بود. نمره پايگاه داده. اين همون درسي است كه استادش رو از شهيد بهشتي آوردن! يه استاد پير و خفن! نمي‏تونم تمام اتفاقات مربوط به دادن نمره رو اينجا بنويسم، چون ديگه خيلي اشكم در مياد! فقط بگم كه اين استاد محترم نمره شاهكار من را سر كلاس جار زد، كلي هم تيكه بارم كرد. اشكم داشت در ميومد هرچند اون موقع خودم بيشتر از همه خنديدم اما آبروم كه رفت. آخه اون روز كلاس از هميشه شلوغ‏تر بود، علاوه بر كسايي كه هيچوقت سر كلاس نيستن و اون روز اومده‏بودن، يه سري هم از بچه‏هايي كه اصلا اين درس رو ندارن اومده‏بودن تماشا! البته من ناراحت نمره نيستم!‏ يعني منظورم اينه كه خودم رو سرزنش نمي‏كنم! آخه اين همون امتحاني بود كه از بيمارستان رفتم دانشگاه امتحان دادم. تازه به نسبت حال و روزي كه داشتم خيلي هم خوب شدم. نمره كمتر از من هم زياد بود، مخصوصا يه سري كه هم خيلي ادعاشون مي‏شد هم سالم بودن! فقط غصه من براي اينه كه به ناحق آبروم رفت و ضايع شدم!اَه! اصلا بي‏خيال بابا! كي گفته من اونجا آبرو دارم كه بخواد بره؟‏
راستي شايد به زودي ...!‏
مريم




Bar

٭

سلام
ميخواستم بازم از "من او" بنويسم منتها ديشب مهمون داشتيم ،دوستاي مامانم بودنا ولي دوبرابرخودشون دختراشون اومده بودن که منو ببينن!!احساس کاريزمايي کردم کلي!!خلاصه يکيشون همچين پريد کتابمو غاپ(قاپ)زد ،روم نشد بگم نميدم!!قرارشد اونم "ازبه"رو برام بياره!! کلي اطلاعات جديد کشفم شده که بهت نميگم(نياي گير بدي عمرا بگم!!)آخه دوتاشون رفاهين بعد از اونايي که من کاملا باهاشون راحتم اونام همه چيو ميگن...به تو که نميشه همه چي رو گفت!!خوب الان ديگه کاملا حرصي شدي فکر ميکني چـــي هست!!
***
اين مريم مرده!!يعني داره ميميره، ميخواد عمرشو بده به ما،من که گفتم نميخوام ،عمر خودمم زياده!! حالا شما اگه ميخواين براش ميل بزنين ! شايد ذوق کرد اصلا نمرد!!گناه داره ها ميل بزنين!!
"زهرا"

0 نظر

Bar

 
*