TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

٭


آه كه چقدر سرانگشت خسته
بر بخار اين شيشه كشيدم
چقدر كوچه را تا باور آسمان و كبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسين و پروانه پاييدم و تو نيامدي!
***
ديگر سراغت را از نارنج رها شده
در پياله ي آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه ماه درشت گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدان شكسته
بر ايوان آذر ماه نخواهم گرفت
ديگر نه خواب گريه تا سحر
نه ترس گمشدن از نشاني ماه
ديگر نه بن بست باد و
نه بلنداي ديوار بي سوال...!
من همين من ساده... باور كن
براي يك بار بر خواستن
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
براي يك بار بر خواستن
براي يك بار بر خواستن
براي يك بار بر خواستن
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
مريم


0 نظر

Bar

٭

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون؟؟
"زهرا"

0 نظر

٭


چشمهای من
این جزیره ها که در تصرف غم است
این جزیره ها که از چهار سو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است
مريم


0 نظر

٭


دیدی می گن آدمها وقتی می خوان جان عزیز به حضرت اجل بدن، همه زندگیشون میاد جلوی چشمشون رژه می ره ؟ من گمونم چندین وقته که دائم الاحتضار هستم!! همه زندگیم که نه، اما بیشترش، همین جوری قاطی و درهم همه اش جلوی چشمم است. بیشتر هم اون قسمتهایی که یه روزی سعی کردم بریزمشون دور و فراموششون کنم. خیلی دردم میاد. نمی دونم چرا اینقدر طولش می ده؟ این احتضار تا کی می خواد ادامه داشته باشه؟ نکنه یادش رفته که من در حال احتضار بودم؟ یکی صداش کنه. یکی بگه دیگه بسه. تمومش کنه!
مريم


0 نظر

٭


می خوام دوباره روزمره حرف زدن را شروع کنم که حداقل از کلیت زندگی من بی خبر نباشی!
کلاس های دانشگاه از دوشنبه هفته پیش شروع شده، اما من امروز، یکشنبه، روز اولی بود که رفتم سر کلاس.
همه کلاس ها تشکیل شد. همه شون هم سر وقت اومدن و تا آخرش هم درس دادن.
این ترم 3 تا درس دارم که همه شون نقل پیری و معرکه گیریه!
یکیش که خیلی صبح افسرده ام کرد، ریاضی مهندسی است! آخه فکرش را بکن معادلات که پیش نیاز این درس بوده من سال دوم داشتم. امروز سر کلاس فهمیدم که هیچی هیچی یادم نیست. تقریبا چیزهای بدیهی را هم فراموش کردم. برای همین افسرده شدم دیگه! می گم بیا و خوبی کن بشو معلم خصوصی من! تمرین اضافیها هم که می ده و نمره اضافی داره برام حل کن! خب؟ ثواب داره ها! هر چی بخواهی بهت می دم.
یه کلاس دیگه دارم که 2 تا استاد داره و هر دوتاش هم با هم میان سر کلاس. بعد یه جاهایی هی به هم تعارف می کنن سر گفتن یه مطلب! جفتشون هم از این استادا هستن که خیلی مساله را جدی می گیرن. گمونم بساطی داشته باشیم با اینا.
راستی از کلاس اولیتون چه خبر؟ کلی حال می کنین! نه؟!! ما که پارسال همه مون شده بودیم کلاس اولی.
همه کار کردیم. از تمرین الفبا بگیر تا نقاشی و کاردستی هفتگی و خوندن یه عالمه کتاب داستان گروه سنی الف و ...! خلاصه پایه مون کلی قوی شد!!
تو فارغ شدی از تحصیل؟!من شام می خوام! گفته باشم. زود دعوتم کن.
حالا چی کار می کنی با این همه بی کاری؟
مريم


0 نظر

Bar

٭


دیدی چه خوب شد زنگ زدم به زینب گفتم نیاد! طفلی غذاش هم درست کرده بود و آماده بود که بیاد. کلی خورد تو حالش.
ببین چه جوری زدی تو کاسه کوزه همه. حالا چی می شد میومدی؟ دیدن ما اینقدر برات سخت و دل آزار شده؟
قبلا هم که غریبه نبودیم فقط مکث می کردی، دلیل هیچوقت نمی گفتی. یادت رفته سر فوت پدر بزرگت؟ یه نصفه روز تلفنی داشتم التماست می کردم که چی شده، یه کلمه نمی گفتی که پدر بزرگت فوت کرده!!
ربطی به غریبگی و آشنایی نداره.
مشکل اینجاست که مرز روابط توی دنیامون رو برای خودمون مشخص نکردیم. تو همه دنیات خلاصه شده توی یه نفر و بقیه سهمی ازت ندارن. منم که کلا دنیامو بی خیال شدم و هیچی برام مهم نیست. باید مرزهامون و ببریم سر جاش.
مريم


0 نظر

Bar

٭

سلام
میدونم عصبانی شدی نیومدم ولی کاری نمیتونستم بکنم ،متاسفم!!بیشتر متاسف شدم که هر چی سعی کردم نتونستم بران توضیح بدم چرا نمیتونم بیام...یه دلیل ساده بود ولی هر چی مکث کردم نشد!!
متاسفم که اینقدر غریبه ایم!!
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


کلی ذوق کردم امروز! آخه درخت بائوباب دیدم! نه راستی راستی ها! تو تلویزیون. همین برنامه که درباره آفریقاست. خداییش از ساختمون یه معبد هم بزرگتر بود. یه چیزی بود!
حالا خوب درک کردم خطر ریشه های این درخت را برای یه سیاره کوچولو که می شه توش حتی روزی 43 بار غروب آفتاب را دید.
مريم


0 نظر

Bar

٭


سلام!
دوباره جفتمون غیبمون زده و اینجا کلی خاک گرفته.
بماند که من خودم هم کلی گرد و خاک گرفتم.
آخر تابستونی به عنوان حسن ختام مریض شدم و افتادم به سینه درد و تب و لرز. سوغات مشهد بود. البته الان خیلی بهتر هستم خدا را شکر.
نوشتنم نمیاد. ولی فکر کنم حرفم بیاد!!
میایی لواسان؟ سه شنبه. دلم تنگ شده. بیا.خب؟
مريم


0 نظر

Bar

٭


از دروغ بدم میاد! وقتی مجبورم یه دروغ واقعی واقعی بگم، عذاب می کشم.
الان ماه هاست که دارم به خودم دروغ می گم. یه دروغ واقعی. عذاب می کشم از خودم. عذاب!
مريم


0 نظر

٭


خیلی بد است که اطرافیان آدم، کسانی که قسمتی از زندگیمونو تشکیل می دن و قسمت نسبتا زیادی از روزمون به اونها اختصاص داره، و طبیعتا بهشون علاقه هم داریم، موقعیتی را پیش بیارن با حرفهاشون یا کارهاشون که آدم دلش بخواد تا جایی که می شه ازشون فاصله بگیره و دور بشه. فرار کنه و ندیدنشون را به دیدنشون ترجیح بده حتی اگر دلتنگشون بشه. شوخیهای بیجا، موقعیت نشناسی، مزمزه نکردن حرف تو دهن قبل گفتنش، هزار بار گفتن یه حرف مسخره، بچه بازی، .... دیگه نمی خوام و نمی تونم تحمل کنم.
مريم


0 نظر

٭


تعجب می کنم از آدمهایی که تو روزگار سختیشون اونقدر زود می شکنن و به ته خط می رسن و همه لحظه های خوب و قشنگ زندگی از یادشون می ره و فقط زشتی های زندگی میاد جلو چشمشون. تعجب می کنم از آدمهایی که وقتی دیگه همه چیز را نموم شده می دونن و همه درها را بسته می بینن، وقتی دستی میاد و دستشون را می گیره و بلندشون می کنه و کمکشون می کنه که ادامه بدن راه زندگی را، به جای اینکه محکمتر بشن، به جای اینکه یادشون باشه که کجا بودن و به کجا آورده شدن، به جای اینکه به شکرانه اون دستی که دوباره از زمین بلندشون کرده و اون سختی بزرگ را از زندگیشون برداشته سفت روی پاشون بایستن و راهشون را از سر بگیرن، فقط توقعشون از زندگی زیاد می شه و آه و فغانشون برای همه چیز بلندتر و گوشخراشتر. تعجب می کنم. خیلی تعجب می کنم. خیلی.
مريم


0 نظر

Bar

 
*